دايي قفل دوچرخه لاري راکه کنار ديوار خرند گذاشته بود باز کرد و گفت: سوار شو برو در دکون اوسعلی دلاک، بهش بگو داييم گفت زود بيا کارد دارم. اوسعلی دلاک را میشناختم چند بار که مدير مدرسه به موهام ايراد گرفته بود پيشش رفته بودم، دکانش روبروي چنار گاردر بود. بدون معطلي به عشق دوچرخه سواري و پز دادن جلو بچههاي محل که دوچرخه نداشتند بي توجه به حرفهاي مادر بزرگ رفتم توکوچه.
بچهها داشتند هفت سنگ بازي میکردند دنبالم راه افتادند. هر کدام سعي میکردند رو ترک بند دوچرخه بپرند. اين کار بچهها باعث میشد مرتب لمبر بخورم و گاهي هم مجبور میشدم پياده بشم و دوباره سوار بشم. به خيابان که رسيدم کارگرها داشتند روي جوي گاردر که خيابان را دو تکه کرده بود پل میزدند. دوچرخه را کناري گذاشتم و از بالاي نردهاي که اطراف جوي کشيد بود کف آنرا نگاه کردم. از پايين با اشاره گفتند برو عقب. سوار دوچرخه شدم و دنبال جوي را گرفتم و رفتم.تا به گذر گاردر رسيدم. پاي درخت تناور چنار گاردر يونجهها روي هم تلنبار شده بود. کسي بقچهاي کنار علفها پهن کرد: مش رضا پمن علف بکش.
مرد علف فروش چوب ترازويي را که دو کپه از دو طرفش آويزان بود روي شانههايش گذاشت و توي يکي از کفهها يک سنگ يک مني انداخت: سد تقي علفها را بريز تو کفه.
مرد يک بقل علف برداشت و تو کفه ترازو چپاند. دو تا کفه که هم وزن شدند مرد علف فروش گفت: بشمار يک و کفه علف را تو بقچه خالي کرد. دوباره کفه پر از علف شد و ترازو ميزان. علف فروش اينبار گفت: بشمار دو و علفها را تو بقچه خالي کرد. مش رضا بشمار پنج را که گفت کفه را خالي کرد و سيد تقي گوشههاي بقچه را بهم گره زد و به کمک مش رضا به دوشش انداخت. چشمم به سلماني که افتاد تازه يادم آمد که براي چه به اين محل آمدهام. به طرف مغازه اوسعلی دلاک رفتم. يک نفر را روي کرسيپا نشانده بود و داشت سرش را تيغ میزد. يک نفر هم بچه در بغل روي يک دالام نشسته بود. بچه نق میزد و مرد سعي میکرد او را آرام کند.
-گريه نکن اوسا که موتا کوتاه کرد بعدش با هم ميريم در دکون حسين سرپلي برات خروس قندي و سقز خروس نشون میخرم.
اوسا سرش را که بالا کرد تا تيغش را تيز کند، نگاهش به من افتاد، سلام کردم و پيام دايي را رساندم.
-تو برو من کارم که تموم شد ميام.
به خانه برگشتم و خبر را به دايي دادم. طولي نکشيد که بکوب درب به صدا درآمد اوسا علي بود دايي که در را باز کرد اوسا گفت: پسر حجي کاري داشتي؟
-سلام اوسا خبرت کردم بيايي شب جمعه ان شاءا... عروسي داريم. رنگرزي کارارا بکنيم، بري در خونهها دعوت بگيري، موسي را برا چاي خبرکني، آشپز هم ببين
- ديگا را کوجا بار ميذاريد؟
- حجي به برات گفته چند خروار چوب بياره تو زمين باربند بريزه همونجا ديگا را بار میزاريم.
-خدا مبارک کنه خون دل نباش خودم همه کارا را رديف میکنم دفعه اولم که نيس که عروسي را ميندازم، حجي هم که خدا عمرش بده دستش توجيبش میره.