چاپ

نویسنده : محمدعلی شاهین
انتخابات مجمع نزدیک است و آقاجون تصمیم می گیرد فرزندان و نوادگان خود را دعوت کند تا از آن ها بخواهد نامزد انتخابات شوند و از بین آن ها پنج تن انتخاب و اصطلاحا یک لیست انتخاباتی ببندد.
گوسفندی می کشد و به بهانه شام همه را به خانه خود فرا می خواند، فرزندان پس از حال و احوال و گفت و گوهای عادی شام مفصلی نوش جان می کنند و آخرهای شب آقاجون از آن ها می خواهد گرد او جمع شوند تا مطلبی را برای آن ها اعلام کند و همه از جمله نوادگان به خیال رسیدن به نان و نوایی مشتاقانه دور پیرمرد جمع می شوند.
آقاجون: من خیلی وقت بود که می خواستم شما ها را دور هم جمع کنم و یه سوری بهتون بدم و ضمنا مطلبی هم با شما در میون بگذارم.
پدر ارشد: آقاجون شما سور نداده عزیزید، چرا خودتون را تو این سن و سال تو زحمت انداختید ؟!
آقاجون: شما نور چشم من هستید، اگه شما نخورید پس کی بخوره؟
نوه آخری: نفرمایید آقاجون! خدا، حالاحالاها شما را برای ما حفظ کنه و سایه شما بالا سرما باشه، فکر نمی کنید وصیت زود باشد؟
آقاجون: وصیت چیه؟ بی خود طمع نکنید و شکماتونم صابون نزنید، من حالا حالا ها زنده ام، موضوع چیز دیگه ایه!
نوه بزرگتر: نکنه آقاجون فیلت یاد هندوستان کرده، می خوای زن بگیری؟ من خودم در خدمت حاضرم!
آقاجون می زند زیر خنده و می گوید: هنوز هم که شاد و شنگولی و مزه می اندازی، هوای دوره مجردی از سرت نپریده، پس چی می گن اگه آدم زن بگیرده سر عقل می آید؟
دختر بزرگ: چه شوخی بی مزه ای، باباجون زن می خواد چی کار؟! مگه ما اجازه می دیم یادگار برا مادر خدا بیامرز بیاره.
آقاجون: این حرف ها را ول کنید، بگویید ببینیم چه خبر از اوضاع؟!
پسر دومی: هیچی آقاجون، آب رودخونه باز شده بود جات خالی جمعه گذشته رفتیم کنار رودخونه.
آقاجون: منظورم از اوضاع این حرف ها نبود، شماها هم پرتیدا! منظور انتخاباته.
همگی با هم: انتخابات چه ربطی به ما داره؟
آقاجون: یعنی چه ربطی به شماه نداره؟ بیا بچه بزرگ کن! آخر باید یه جای شما خاصیت داشته باشید.
پدر دومی: نکنه بابا می خواهی کاندیدا بشی؟ من که به شما رای می دم.
همگی با هم: ما هم به هم چنین.
آقاجون: خیر عزیزان! می خوام یه لیست پنج نفره از شما درست کنم.
پسر بزرگ: یعنی ما داوطلب بشیم، ما را به این حرف ها چه؟
پسر دومی: راست می گه آقاجون، آخه کسی باید داوطلب بشه که تخصصی، تجربه ای، فکری، برنامه ای داشته باشد یا حداقل دلسوز باشه. اهل فامیل بازی و این حرف ها نباشه.
آقاجون: خب دیگه چی؟ نمی دونستم فیلسوف شده ای، می می خوام شما انتخاب بشید که کلی کارا منا جلو بندازید بی خود که ندادم بخورید!
دختر کوچک: پدرجون باهات موافقم. اصلا کاندیدا شدن کلاس هم داره! من هر چی به مسعود می گم داوطلب شو، حرف تو گوشش نمی ره. شما بهش بگید. تیپ نداره که داره! سر و زبون نداره که داره! کی بهتر از مسعود؟ تازه دست بچه ها را هم بند می کند.
پدر مسعود: باباجون فقط بهت بگم اگر انتخاب شدی کارا خونه را نندازی رو دوش من!
دختر کوچک: حالا نه به داره نه به باره تو شرط تعیین می کنی؟
آقاجون: کاغذ و قلم را بیارید تا اسم پنج نفر شما را تو لیست بنویسم. فعلا برید ثبت نام... در این هنگام صدای مهیبی بلند می شود و زمین می لرزد و همگی سراسیمه به حیاط و کوچه فرار می کند و آقاجون داد می زند: کجا رفتید؟ عصای من کجاست؟... ولی کسی نیست که عصا را به او بدهد.
لحظاتی بعد پیامکی برای کوچکترین نوه خانواده می آید که: "زلزله شده اگر نمرده ای و زنده هستی وعده ما پارک."