باقالی

نقل از کتاب چهل پسینه 

بابا داشت سجاد‏ه‏ا‏ش را جمع می‏کرد که بيدار شدم. سرخي هوا از پنجره ‏ها‏ي گرد بالاي در‏ها‏ خودش را نشان می‏داد. صداي فوت ‏ها‏ي مکرر ننه توي سماور زغالي برايم خوشايند بود. 

مادر سرش را از تنوره سماور کنار کشيد: پس چرا گُر نميگيره امروز اين ذغالا ؟

کم پيش می‏آمد اين موقع بيدار باشم. از سر شب با فکر باقالي به خواب رفته بودم و حالا هم با همين فکر از خواب پريدم. 

ننه خيالش که از بابت روشن شدن سماور راحت شد، سفره قندي را پهن کرد جلوي بابا و قندشکن را داد دستش: اين کله قندا بشکن تا حبه حبه کنم.

بابا نگاهي به من که حالا از زير کرسي بيرون آمده بودم انداخت: جوم را از مادرت بگير و برو تو کوچه حالا ديگه سر و کله ممد ابرام پيدا ...

جمله بابا هنوز تمام نشده بود که صداي ممد ابرام بلند شد: 

- باقالي بخور کشتي بگير/ بخور زمين دوباره بگير

از جا پريدم: ننه جوم را بده.

ننه که تازه قيچي قندي را آورده بود تا بنشيند سر سفره، با اشاره سرش به من فهماند که جوم را از سر طاقچه بردارم.

بابا بلند شد از جيب قبايش پول بياورد که ننه رو به من گفت: اينجوري نري بيرونا، چوناق می‏کني. شالت را ببند دور گردنت، جوراب پشمی‏هات را هم پات کن، تمون هم بپوش. دوزاري را از پدر گرفتم و انداختم توي جوم و لباس ‏ها‏يم را تند تند پوشيدم و دويدم بيرون. سرما هجوم آورد توي صورتم، شال را تا روي دماغم بالا آوردم.

پدر همانطور که ضربه ‏ها‏ي کاري قندشکن را بر تن کله قند فرود می‏آورد، گفت: اوشون يادش نره بريزه

همانطور که از جلوي اتاق‏ها‏ي عموها می‏گذشتم با صداي بلند گفتم: خودم حواسم هست.

کلون را به سختي عقب کشيدم. صداي ممد ابرام بلندتر شد: باقالي آي باقالي/ باقالي آي باقالي

قو توي کوچه نمی‏پريد، تا ترس خواست بيايد سراغم، ممد ابرام را زير طاق سر گذر ديدم. بلوني باقالي را گذاشته بود روي زمين جلوي پايش. گوشه‏ها‏ي قبايش روي زمين پهن شده بود. 

رسيده و نرسيده سلام کردم و جوم و پول را گرفتم به سمتش: باقالي بده، اوشون هم بريز.

ممد ابرام جواب سلامم را به گرمي داد. پول را انداخت توي جيب قبايش و گفت: خدا برکت. 

جوم را يک طرف ترازو گذاشت و پارسنگ را طرف ديگر. همانطور که با قاشق چوبي دسته بلندش باقالي‏ها‏ را هم می‏زد، يک سنگ ده ناري گذاشت کنار پارسنگ. بخاري که از داخل بولوني بلند می‏شد، می‏خورد به صورتش. جوم هنوز پر نشده بود که کفه‏ها‏ ميزان شد. 

ممد ابراهيم يک ته قاشق ديگر هم اضافه کرد و گفت: بذار چرب تر بکشم که يه وقت مشغول‏الذمه‏تون نشم. 

مشتري بعدي که از راه رسيد من راه افتادم سمت خانه. گوشه شال گردنم را گذاشتم زير جوم که داغي‏اش دستم را نسوزاند. بوي خوش آويشن چنان می‏زد زير دماغم که اگر جرات می‏کردم همانجا باقالي‏ها‏ را سر می‏کشيدم. 

مادر چاي را گذاشته بود دم بيايد که من رسيدم. رفتم زیر کرسی و نيم خيز شدم پاي کرسي تا قدم به مجمعه برسد. ننه استکان‏ها‏ را که گذاشت توي سيني چي‏ها‏، داچي‏ها‏ را از باقالي پر کرد و گذاشت توي مجمعه و رفت که نان‏ها‏ را از گنجه بيرون بياورد. 

 

مطالب مرتبط