باز هم تابستان
محمدعلی شاهین
نقل از کتاب آدم دوسره
دو سه تا امتحان بیشتر نمانده بود تا درس و مدرسه تمام بشود. مادر که میدانست به زودی مدارس تعطیل میشود، چند شبی بود به پدر پیله کرده بود که:
- مدرسه ها داره تعطیل میشه، اونوقته که بچه ویلوه بشه تو کوچه و هزار مکافات، یه فکری بکون.
- چه فکری؟
- چی میدونم. تو مردی و سر و کارت با بازار و کار و کاسبیه، من که حواسم به پخت و پز و آب و جارو و بچه داریه.
- آخه زن پیارسال که گفتی برادرم گفته بیاد گوسفندا را ببره صحرا، بچرونه، طفلکی سه ماه از صبح تا غروب دنبال گوسفندا بود آخر بار برادرت یه ریال که بهش نداد هیچی، نرفت کتاب سال جدیدا براشا بخره. بی انصاف نگفت بچه همه تعطیلاتا عقب گوسفندا بوده، بزار لاقل کتابشا بخرم تا دلش خوش بشه.
- بسه تو هم، خب بود بچهت تو کوچهها ول میگشت و معلوم نبود با کیا بشین و برخاست داره.
- اینا درست، اما آدم باید انصاف هم داشته باشه.
- حالا خب شد که پارسال گفتی نمیذارم بچم کار مفتی بکنه و خودم یه کار براش جور میکونم تا کاسب بشه.
- مگه بد کردم؟
- پس چی، میخواستی دیگه چیطور بشه، قلک بچه را شیکستی براش چارتا خرت و پرت خریدی تا سر کوچه بفروشه و کاسبی یاد بگیره، اونم جنسا را نسیه داد، پولاش که رفت هیچی، آخر بار دو تومن از جیب خودت روش گذاشتی.
- زن هزار بار اینا تا حالا گفتی، عوضش زیر و رو دنیا را یادگرفت.
- چه زیر و رویی؟
- فهمید نباد به کسی اعتماد کونه، زن همینجوری مردم بچههاشونا زبر و زرنگ بار میارند تا کاسب بشند.
- نه خودت زبر و زرنگی و راه کاسبی را بلدی همش هشتمون گرو نهمونه. اگه مثل بقیه مردا دوکونی و چیزی داشتی که بچه میمد ور خودت اینور و اونور نمیرفت.
عاقبت یک شب که بابا در مقابل حرفهای مادر کم آورده بود و حوصلهاش هم از بگو مگوها سر رفته بود، گفت:
- حالا میگی چیکار کونم؟
- میگم بچه را ببر یه جا تا یه کاری یاد بگیره. فردا که بزرگ شد یه هنری، فنی چیزی بلد باشه تا پشت زندگی خودش بر بیاد.
- مثلا چه کاری؟
- چی میدونم، بنایی، گیوه چینی، مسگری، میوه چینی، هر چی خودت میدونی.
- کار باید به جثه بچه بخوره، علی نه به درد بنایی میخوره نه مسگری، گیوه چینیم داره بر میچینه، اوس جعفر میگفت تا کارخونه کفش شادان پورا زدند کار ما کساد شده، میوه چینیم که کار نیست، چند وقته و تموم میشه. از این حرفا گذشته، باید بچه را پیش یه آشنا بذاری، همه جا که نمیشه بفرستیش، اگه آدما دور و برش خب نباشند هرکاری اونا میکونن، بچه بر میچینه.
- قنادی چی؟ مگه نمیگی علی قناد از اقوام خودته
- چرا؟
- پس چرا سراغ اون نمیری؟
- آخه قنادی با آتیش سر و کار داره
- خب داشته باشه، میخوای بچه دست و پا چلفتی بالا بیاد.
-. زن بسکی حرف زدی سرما خوردی، باشه فردا میرم سراغ علی قناد.
- حالا که حرف قنادی شد برم سکنجبینا را که از علی قناد خریدی شلش کونم و دو تا خیارم توش رنده کونم هوا گرمه سکنجبین خیار میچسبه.
- میگند یه بچه گریه میکرد مادره گفت مثل کمیزه میزنمت به زمین. بچه داد و فریاد کرد که : یالا من کمیزه میخوام. تو هم تا اسم علی قناد اومد یاد سنکجبین افتادی.
مادر لبخندی زد و بلند شد تا سنکجبین را آماده کند. به این ترتیب بگو و مگو در باره تعطیلات تابستان به پایان رسید و سر و صداها خوابید. منهم فرصتی پیدا کردم تا یکبار دیگر درس جغرافی را که امتحان داشتم مرور کنم. فردا صبح پدر که داشت از خانه بیرون میرفت مادر بلند گفت علی قناد یادت نره و پدر هم گفت شربت گل محمدی و چای قنادی داریم یا بخرم و مادر گفت تا اونجا میریی، بخر. پولکی هم یادت نره.
هوا داشت تاریک میشد که درب خانه باز شد و بابا از دالان مرا صدا زد:
- علی کوجایی
- دارم درس میخونم
بیا اینا را از خورجین بردار و بده به مادرت.
- چشم اومدم
سراغ خورجین چرخ بابا رفتم. تا چشمم به شربت گل محمدی و پولک و چای قنادی افتاد فهمیدم که پدر سراغ علی قناد رفته است. خدا خدا میکردم که علی شاگردی مرا قبول نکرده باشد، دلم نمیخواست هر روز صبح زود از خواب بیدار بشوم و سرکار بروم، با خودم میگفتم، کیف تابستان به تعطیلی و بازی توکوچههاست. مادر که شیشه شربت گل محمدی را توی دست من دید، فهمید که ماموریت انجام شده است. در حالی که لبخندی بر لب داشت، خطاب به بابا بلند گفت رفتی سراغ علی؟
- بله
_ چی گفت؟
_ اولش قبول نمیکرد، میگفت من خودم اینجا شاگردم. بعدشم بچه تو دست و پامون باشه، حواسمون پرت میشه و بارا خراب میشه.
- دیگه چی گفت؟
- گفت قنادیم شد کار، بچه را ببر پیش عبدالرضا نعلبند یا علی کلاه مال اینکارا آیندهاش خوبه.
- بهش میگفتی منا پی نخود سیاه میفرسی، همه کاره کارگاه خودتی، طفره نرو ناسلامتی باهم خیش و قومیم.
- همه این حرفا را بهش زدم دس آخر که دید پا پیچش شدم گفت هر روز تعطیل شد، خبر بده تا بیام دنبالش مسئولیتشم پا خودت.
به دالان برگشتم، بابا دستش را کرد تو جیبش و دوتا خروس قندی در آورد و گفت اینارا علی داد تا به تو بدم، برو امتحانت را حاضر کن، من خودم بقیه چیزا را میارم.
/////
اولین روزی بود که مدرسه تعطیل شده بود خیالم تخت بود که امروز از مدرسه رفتن خبری نیست. چند بار مادرم صدا زد که بلند شو ناشتا کن، حالا اوسا قناد میاد دنبالت. اما من میلی به بیدار شدن و سرکار رفتن و شاگردی کردن نداشتم. با خودم میگفتم تابستانهای سالهای قبل که کار رفتم چی شد، خوشا همکلاسیهام که پیش باباشون بودن، هم سرشون گرم بود، هم بازی میکردن. صدای بکوب درب خانه خواب را از سرم پراند، مادر سراسیمه دست منا کشید و گفت هرچی صدات میزنم محل نمیذاری، جلد باش اوسا پشت در معطله. لباسم را که پوشیدم یک دستمال به دستم داد و گفت: اینم ناشتایی، تو قندریزی بخور.
با اکراه دستمال ناشتایی را گرفتم و از خانه بیرون رفتم. سلامی زورکی به علی کردم. سلامم را جواب داد و گفت چرخ که دور گرفت بپر ترک چرخ، خب حواستا جمع کون تا راها یاد بگیری، روزا دیگه خودت باید بیایی. دنبال دوچرخه دویدم و چند بار خیز برداشتم تا رو ترک آن بنشینم، عاقبت موفق شدم. حواسم به دور و بر بود که اوسا گفت بپر پایین رسیدیم.
درب کارگاه باز بود اوسا دوچرخه را گوشهای گذاشت و لباسهایش را عوض کرد و گفت برو ناشتایی بخور و بعد بیا تا بهت بگم چیکار کن. نزدیکهای ظهر بود که پاتیل پولکی آماده شده بود. علی با کمک دو نفر دیگر پاتیل را از روی آتش برداشت و محتوای آنرا روی سنگ مسطح بزرگ گوشه کارگاه ریخت. کار آنها که تمام شد به طرف سنگ رفتم. قدم همسطح سنگ بود اما روی آن کاملا پیدا نبود. روی توک پاها ایستادم و مچ دستم را روی سنگ گذاشتم تا به سنگ مسلط شوم. مچ دستم به شدت سوخت و جیغی کشیدم و به سرعت از کارگاه تا خانه گریه کنان دویدم.