سه شنبه, 28 فروردين 1403 Tuesday 16 April 2024 00:00


 نویسنده : محمدعلی شاهین

الکا به چند تا؟

نيم ساعتي می‏شد که اوستا گوهر دخترها را با اَلَکا گرفتن به سکوت وا‏داشته بود و خودش هم همراه بچه‏ها آرام و بي صدا کوک می‏زد که گوشش زمزمه اي شنيد. نبات درِ گوش اشرف دختر عمويش پچ‏پچ راه انداخته بود. حيات آن روز نيامده بود و همه می‏دانستند که علت نيامدنش چيست. اوستا هم که از ماجراي خواستگاري که ديشب به خانه حيات و نبات آمده بود، خبر داشت و می‏دانست که نبات از سر صبح که آمده ولوله اي بين دخترها به پا کرده است، بدون اينکه سرش را بلند کند، گفت: شمسي و نبات و نصرت يه طرف، عصمت و رضوان و ماه بيگم و اشرف هم يه طرف.

دخترها بي هيچ حرفي به دو گروه تقسيم شدند و در دو طرف اوستا نشستند.

اوستا همانطور که سوزن را به سختي از رويه گيوه بيرون می‏کشيد، گفت: نبات! بسم اله

گروه نبات همانطور که مشغول کار شدند يکصدا گفتند: کله شمار کجا رفت؟

گروه ديگر فرياد زدند: از پشت بوم شاه بالا رفت

اوستا گوهر جواب داد: بدو بگيرش... بدو بگيرش

و دخترها همه با هم فرياد زدند: والا به خدا رفته بودش، رفته بودش

گروه سمت راست دوباره خواندند: چند تا کله برداريم تا بياد؟

و اوستا گوهر در حالي که جلوي خميازه‏اش را می‏گرفت، گفت: ده تا کله بردار تا بياد

دخترها کوک می‏زدند و يکصدا می‏خواندند: از کله اولي يکي به نام خدا/ از کله دومی ‏يکي به نام خدا/ از کله سومي يکي به نام خدا...

ده تا کله که تمام شد، اوستا دوباره آرام و يکنواخت خواند: اومدش بدو بگيرش بدو بگيرش

و دخترها يکصدا فرياد زدند: والا به خدا رفته بودش رفته بودش

تا وقتي که صداي اذان از گلدسته‏ها برخاست دخترها بارها اين نغمه را يکصدا خواندند و کوک زدند. اوستا گوهر نخ را به دور رويه گیوه پيچاند و از جا بلند شد. عصا را از دست عصمت گرفت و همانطور که به سمت حياط می‏رفت، گفت: به نماز نگو کار دارم به کار بگو نماز دارم.

***

دخترها نمازشان را خواندند و يکي يکي بقچه‏ها را باز کردند. اوستا گوهر همانطور که سر سجاده نشسته بود و تسبيحش را می‏گرداند، گفت: هر کي رويه‏اش را کامل کرده ميتونه بعد از اينکه نونش را خورد بره خونه.

اشرف نگاهي به نبات انداخت و تير‏تير خنديد: غوسول‏غوسول من دارم ميرم خونه

نبات گازي به قرمزه‏نخودچي زد: اوستا اجازه ميدي منم برم خونه؟

اوستا سرش را روي مهر گذاشت: نخير تو تا پسين بايد بموني و کارتا تموم کني.

نبات که می‏دانست اوستا به اين زودي سر از مهر برنمی‏دارد، از جا بلند شد و چارقد سفيد را با يک حرکت از سر انداخت. گيس بافت هاي طلايي اش را از پشت کمر روي شانه‏ها انداخت و بشکن زنان و آرام خواند: من منم من منم خواهر عروس منم دخترها همه خنديدند. اوستا زودتر از هميشه سر از مهر برداشت و بي آنکه به روي خودش بياورد، نبات را صدا زد:

- نبات!

- بله اوستا

- رويه‏ت را جلدي تموم کن که بايد خرند را جارو کني

- چشم اوستا

دخترها با شنيدن اين حرف چوب خودشان را درخت ديدند و بي سر و صدا نشستند سر کار. اشرف هم کمربند چادر هفت رنگش را پشت کمر محکم کرد و از اوستا خداحافظي کرد و رفت.

مجازاتي که اوستا گوهر براي نبات تعيين کرد باعث شد حساب کار دست بقيه بيايد و آنها را آرام به کار مشغول کند با وجود اين اوستا که براي خوردن ناهار به اتاق ديگري می‏رفت براي محکم کاري گفت: الکا به چند تا؟

دخترها يک صدا گفتند: به ده تا

و سکوت دوباره حکمفرما شد.

با تشکر از خانم محترم قاسمی که ما را در تهیه این گزارش یاری کرد.

آگهی ها
تبلیغات