پنج شنبه, 01 آذر 1403 Thursday 21 November 2024 00:00


سوتک‏ های زینبیه
محمدعلی شاهین
پژوهشگر، نویسنده و روزنامه نگار 


چند روز بود مادر سر تو جان پدر کرده بود که:
دلم می‏خواد بریم زینبیه، چند شب پیش خواب امامزاده را دیدم از اون موقع هوایی شدم. پدر هم امروز و فردا می‏کرد. یک روز می‏گفت: هیارا را وعده گرفتم بیاند لته1 را بکنند هولر2 بکاریم. و یکبار دیگر می‏گفت، قراره سبزعلی از آباده بیاد خومه بخره اگه من اینجا نباشم می‏ره سراغ شیخ رحیم مشتریم را از دست می‏دم.
اما مادر زیر بار نمی‏رفت که نمی‏رفت و مادام به بابا سرکوفت می‏داد که:
- مردم شُووِر دارن منم شُووِر دارم. نگفتیم ما را قم و مشهد ببر، گفتم زینبیه. شُووِر منور تا حالا منورا، سه کش3 زینبیه ، دو کش شارضا و یکی یک کشم قم و مشد برده. تازه امسال سیزه بدرم بردش پل خواجو، می‏گفت اونجا خوب نبود.
- منور یه کلاغ چل کلاغ می‏کنه، این خبرام نیس از اینا گذشته شوورش شوفره، مسافر که می‏بره گاهی اونم می‏بره، خرج براش نداره، مثل من نیس که با این چرخ لقاته تو خوزون و فروشون و اندون دشکی و کلاف جمع کنم و با در بدری خومه‏اش کنم تا یه وقت مش نقی جوشغونی بیاد اونا را بخره و پولشا سال دیگه بده و یا نده.
من و محمدحسن برادرم هم جیکمان در نمی‏آمد چون می‏دانستیم هر حرفی بزنیم بابا و ماما که با هم کل‏ کل دارن دق دلشان را تو دل ما خالی می‏کنند. راستش را بخواهید ما نمی‏دانستیم زینبه کجاست حتی خوزون و فروشون و اندونم که بابا می‏رفت و زود بر می‏گشت را هم تا حالا ندیده بودیم. فقط برادرم یک سوتک دست ممد پسر منور دیده بود که گفته بود از زینبیه خریدم. این بود که ما هم هوایی شده بودیم. تو دلمان هی خدا خدا می‏کردیم بابا کوتاه بیاید و برویم زینبیه.
یک روز عصر بابا وارد خانه شد و طبق عادتش رفت سراغ دستک تا آبی به سر و صورتش بزند از همانجا محمدحسن را صدا زد که:
-برو خورجین چرخا بردار ،یه پیاله آلو زردا شا ببر تو اطاق تا بخوریم، بقیه شم ببر بالا خونه برا فردا زمسون.
پدر وارد اطاق شد و به مادر گفت: با سید‏تقی شوفر وعده کردم دوشنبه صبح بریم زینبیه.
مادر که درب مِجری4 خودش را باز کرده بود و داشت شانه چوبی را از آن خارج می‏کرد از جاش پرید و گفت: راست می‏گی یا سر به سرم می‏زاری.
- دروغم چیه.
مادرکه ازخوشحالی تو پوستش نمی‏گنجید گفت:
-ناشتا چیکار کنیم؟
-دوسه تا نون خونه‏ای بردار با یه کمی ‏پنیر، چایم از کافه می‏گیریم.
برا ناها چی بپزم؟
چیزی نمی‏خواد کباب می‏خوریم.
مادر درب مجیریش را بست و به پدر گفت: اینا بزار طاقچه بلند دم دست بچه‏ها نباشه.
بی اختیار گفتم آخ جون و دویدم که از اطاق بروم بیرون
مادر داد زد:
کوجا داری می‏ری، حالا جلدی نری با پسر عموت بگی، نه به باره ، نه به داره، خودشون که رفتن قم جیک نزدن.
-نه به کسی چیزی نمی‏گم.
از خانه بیرون رفتم در خانه ممد را زدم تا آمد دم در گفتم:
- ممد پس سوتکت کو؟
- ننم گذاشته تو مجری
- میاری من ببینم
- کلیدش پیش من نیس
- منم یکیشا می‏خوام بخرم
- اینجا کسی نداره من زینبیه خریدم
- خب می‏رم اونجا می‏خرم
- راهش دوره، با ماشین باید بری شما که ماشین ندارید.
- با ماشین سد‏تقی می‏ریم
- دروغگو.
- ممد اینا گفت و برگشت تو خانه و در را بست.
شب دوشنبه که شد مادر گفت: زودتر برید بخوابید تا فردا صبح زود بیدار بشید سدتقی معطل نشه.
تو رختخواب خیلی این دنده و آون دنده شدم. چند بار از یک تا صد را شمردم تا خوابم ببره، هیچ جوری فکر سوتک از ذهنم بیرون نمی‏رفت. عاقبت نفهمیدم کی خوابم برد.
-پاشو پاشو یه ساعته سدتقی سرکوچه معطله،
مادر بود که مرتب این جملات را تکرار می‏کرد.
محمدحسن زودتر از من بیدار شده بود ،دست و صورتم را که شستم بابا آمد تو خانه و گفت: چیز دیگه‏ای که نمونده ببرم تو ماشین، جلد باشید سید منتظر ماس. به سرعت از اطاق خارج شدم، زن عمو با یک کاسه آب و قرآن توی حیاط ایستاده بود گفت: محمد مواظب خودت باش، سوغاتی یادت نره.
یکی یکی از زیر قرآن زن عمو رد شدیم. بابا قرآن را بوسید و یک سکه روی آن گذاشت. زن عمو کاسه آب را پشت سر ما پاشید و گفت: دست خدا به همراهتون.
سوار شدیم و ماشین راه افتاد. ازکوچه که بیرون می‏آمدیم پشت سر گاوهای حاج شاهرخ حرکتمان کند شد گاوها که به سمت صحرا پیچیدند ماشین سرعت گرفت. پدر با راننده مشغول حرف زدن شد و مادر هم تند تند صلوات می‏فرستاد چندباری بابا سرش را برگرداند و به مادر گفت:
حواست جمع باشه یه وقت بچه‏ها دست به درا ماشین نزارن درا باز بشه. از ایستگاه که رد شدیم سید تقی گفت: مش رضا یه دو زاری تو دستت داشته باش عوارضی شیر‏خدا نزدیکه، بهشون بدیم. کم‏کم از خانه‏ها فاصله گرفتیم. اطراف جاده زمین‏های کشاورزی بود از دور یک ساختمان کوچک پیداشد، به آنجا که رسیدیم بابا دوزاری را به آقایی که آنجا بود داد و یک کاغذ گرفت و رو کرد به ما و گفت اینجا شهرداری عوارض برا مخارج شهرداری می‏گیره. بابا در طول مسیر دوراهی سده، کوه آتشگاه، منارجنبان و بیشه‏های کنار رودخانه و چند روستا را نشانمان داد. نیم ساعتی بعد پدر گفت: خب به اصفهان رسیدیم، اینجا را بهش می‏گند فلکه صارمیه، بعدش می‏ریم فلکه طوقچی و بعدشم هم زینبیه. انگار خیالم از رفتن به زینبیه راحت شد برای همین چشمانم که تا آن موقع زوری باز مانده بودند روی هم افتاد و خوابم برد.
- مش رضا پسین یه تاکسی فیات دربس بگیر بیا گاراژ سده اونجا هم که سوار‏یا خط تا در خونه میارند.
با شنیدن این توصیه‏های سیدتقی شوفر فهمیدم به زینبیه رسیده‏ایم. از ماشین پیاده شدم و به طرف دست فروش‏های مسیر امامزاده دویدم، محمدحسن هم به دنبالم، به اولی که رسیدم هن‏هن کنان گفتم: سوتک داری؟
-بله اینا همه سوتک، کدومشا می‏خوایی؟
یه سوتک مثل سوتک ممد.
ببین مثل کدمه تا بهت بدم. برادرم که پشت سرم بود و سوتک ممد را دیده بود یکی از سوتک‏ها را نشان داد و گفت: مثل این. پدر اسباب‏ها را که دستش بود روی زمین گذاشت و گفت: بذار بِچکی5، جَلدی6 میخوایی سوتک بخری پسین که میریم برات می‏خرم. محمد‏حسن گفت: بابا راس میگه اگه حالا بخریم یه وقت بچه‏ها از دستمون می‏چُلند. حرف آنها را قبول کردم. پدر در یکی از ایوان‏های امامزاده وسایلمان را پهن کرد.
- زن تا سفره ناشتایی را میندازی من برم یه سلامی ‏به آقا بدم و برگردم. منهم به دنبالش دویدم، وقتی برگشتیم مادر سفره صبحانه را پهن کرده بود، ناشتا که کردیم، مادر راهی زیارت شد. اذان ظهر را که گفتند پدر گفت: شما همینجا بشینید و مواظب چیزها باشید ما می‏ریم نماز می‏خونیم و بعدش کباب می‏گیریم و بر می‏گردیم.
......................
چند ساعتی از ظهر گذشته بود که بابا برای بار آخر به زیارت رفت و برگشت اسباب‏ها را جمع کرد و گفت: پاشید تا بریم، جلد باشید شب می‏شه.
در راه برگشتن به فروشنده‏ها رسیدیم چند تا سوغاتی و سوتک خریدیم درگاراژ سده که پیاده شدیم انگار سید‏تقی منتظرمان بود. سوار ماشینش شدیم مادر یواشکی به ما گفت: وقتی به خانه رسیدیم به زن عمو نگید کباب خوردیم باشه. ما هم سری تکان دادیم. وقتی به خانه رسیدم از ماشین سیدپیاده شدم و سوت زنان به سمت خانه دویدم، در باز بود و زن عمو توی دالان ایستاده بود. سوتک را از دهانم برداشتم و گفتم: سلام زن‏عمو ما کباب نخوردیم. و زن عمو خنده‏ای کرد و گفت: نوش جونت، چه سوتک قشنگی.
...................
1- لته: زمین کشاورزی
2- هولر: نوعی گیاه که مصرف علوفه‏ای دارد و در دورانی که اغلب خانه‏ها گاو و گوسفند داشتند کشت می‏شد.
3-کَش: مرتبه. دفعه، نوبت. چند کش، چند مرتبه.
4- مجری: صندوقچه کوچک تزیین شده که معمولا خانم‏ها اشیای خود را در آن نگه می داشتند.
6- بذار بِچکی: بگذار از راه برسی.
5- جَلدی: تند، سریع.

نوشتن دیدگاه