یکشنبه, 04 آذر 1403 Sunday 24 November 2024 00:00

به نقل ازچهل پسینه، 

ابراهيم بکوب در خانه شريکش احمد را چند بار بر درکوبيد.چاپوقش را تو دست چپش گرفت و از کيسه پر شالش کمی‏توتون داخلش ريخت، چوب کبريت را که به گرده جعبه کبريت کشيد صداي آسمان غرنبه تنش را لرزاند و کبريت از دستش افتاد. رفيق بوجاريش که انگار منتظر او بود درخانه را باز کرد.
-زود بيا تو هشتي بارون نخوري، امروز چهل پسينه که بارون مياد.
ابراهيم که حالا چاپوقش را روشن کرده بود نگاهي به چون کنار هشتي کرد و پوکي به چاپوق زد.
- منا بگو که با چه زحمتي 5 ريال جور کردم و رفتم شهر يه اوچون 20 دندهي خريدم تا به خيال خودم گندما را خرمن کنم و دو ريال خرجي در بيارم.
احمد به آسمون نگاهي کرد و گفت اين بارون پشت داره، گفتيم امسال سن سارون نبوده برداشت گندم خوبه رفتم بازار ورنوسفادران تاوه‏ها‏ چونم را نو کردم تا حريف خرمنا بشه .ابراهيم که دود چپوقش حالا از باد گير هشتي بالا می‏رفت آهي کشيد و گفت: هرچي خدا بخاد همون می‏شه، احمد دو باره سرکي به کوچه کشيد و گفت: درسه اما اگه همون روزاي اول بافه‏ها‏ را برده بوديم زير يه طاق، کُچه نمی‏زدن. حالا فردا زمستون کو گندوم تا آرد کنيم و پنجا نون بپزيم، اون وقته که بايد دار و ندارمونا بفروشيم و راهي فريدن و خونسار بشيم تا يه خروار گندم گير بياريم.
***
دارق و دورق آسمان کم شد و بارون سبک، ابراهيم چاپوقش را خالي کرد و تو جيب قباش گذاشت.
- بريم صحرا يه سري به قنبرعلي بزنيم
احمد بي هيچ حرفي پاشنه‏ها‏ي گيوه‏اش را بالا کشيد و دنبال ابراهيم راه افتاد به لته‏‏ها‏ي قنبر‏علي رسيدند. چشم قنبرعلی که به آنها افتاد گفت:
حتما اومديد گندما را خرمن کنيد می‏بينيد که چه وضعيه عذاب اومده. کمک کنيد تا اين علف‏ها را بار اين زبون بسته کنيم.
خانه قنبرعلي تو محله لادره بود. او که راه خانه را در پيش گرفت ابراهيم و احمد هم دنبالش راه افتادند. تو راه چشمشان به مش‏رجب افتاد که داشت چند تا بقچه و جوار رو بافه‏ها‏ي گندوم‏ها‏يش پهن می‏کرد. قنبرعلي سلامی ‏به مش‏رجب کرد و گفت: مش‏رجب خودت را صدمه نده توفيري نمی‏کنه چيزي روش بکشي يا نه. چل رورزه که داره هر روز پسين آسمون اشکش در مياد، گندما ديگه دارن کچه می‏کنن خدا رحم کنه .امسال زمستون قوتمونا از کجا بياريم.
مش‏رجب سري تکان داد و گفت ميرزا‏حسن عقلش رسيد بافه گندوما را برد توخونه زير طاق گذاشت
- هرچي خدا بخاد همون ميشه
قنبرعلي خرش را هونج کرد و سه نفري راهشان را ادامه دادند.
به محل که رسيدند علي‏محمد مامور شهرداري را ديدند که سوار بريابوي شهرداري جار می‏زد که:
-آهاي مردم جونتونا برداريد وبريد خونه‏ها‏ روسرتون خراب نشه.
ترس سر تا پاي هر سه را گرفت. تو راه موذن مسجد لادره را ديدند که با عجله به سمت مسجد می‏رفت، قنبرعلي از او پرسيد:
-مشتي کوجا با اين عجله تا اذون که خيلي مونده
- مردم تومسجد جمع شدن دعا کنن بلکي بارون بند بياد
ابراهيم و احمد بي معطلي راه مسجد را در پيش گرفتند، قنبرعلي هم گفت: شما بريد منم بار خرا پايين بزارم و ميام.
به مسجد که رسيدند آقا داشت دعا می‏کرد:
- خدايا اگه نعمته ديگه بسه، اگه عذاب ديگه بسه.
مردم صداي آمينشان که در فضا پيچيد گوشه‏اي از سقف مسجد پايين آمد. اين واقعه باعث شد تا ترس مردم بيشتر شود. جمعيت مسجد را ترک کرد. آن شب بسياري اشهد خود را گفتند. نيمه‏ها‏ي شب بود که هم‏همه‏اي در محل بلند شد از بارون خبري نبود ستاره‏ها‏ تو آسمان چشمک می‏زدند.

نوشتن دیدگاه