حسن شاهمرادى
نام پدر: علی
متولد: 07/08/1340 واقعی ( 17/1/1340)
تاریخ شهادت: 11/02/ 1361
در اولین روز عملیات بیت المقدس
مزار: گلزار شهدا امامزاده سیدمحمد
توصیفاتی از چند دوست شهید درباره وی
بهار همیشه با خودش شکوفه به همراه می آورد و نوید بخش وجود میوه های شیرین است و اینبار خدای مهربان در هفدهمین روز بهار سال 1340 به على شکوفه زیبایی عطا کرد تا در بستر مهر و محبت پدر و مادری مهربان گل وجوش شکفته شود و میوه شیرین ایمان، تلاش و ایثارش در سپهر زمین و زمان به ثمر بنشیند.
فرزند بهاری را حسن صدا کردند، کودکی که حضورش پیغام شادی به همراه داشت و فضای محقر و صمیمی خانه را شیرین تر می نمود. در آن زمان علی، در کارخانه ریسندگی و بافندگی کار می کرد و با درآمد اندک کارگری چرخ زندگی را می چرخاند و مادر هم تربیت فرزندان و مدبریت خانه را به عهده داشت.
حسن که دومین فرزند خانواده بود بعد از گذران دوران کودکی، تحصیل خود را از دبستان بابک آغاز کرد و از همان ابتدا نشان داد که شاگرد با هوشی است. نمره رفتار و مراقبت 20 در کارنامه نیز ادب و متانت او را در کنار استعداد تحصیلی اش نشان می داد. پس از طی دوران ابتدایی، حسن مدرسه راهنمایی مهرگان را برای ادامه تحصیل انتخاب کرد و این دوره را هم در سال 55 با نمرات بسیار خوب و عالی پشت سر گذاشت. در این زمان او با دوستی به نام مهدی فخاری آشنا شد که رفاقتشان تا اخرین لحظه زندگی ادامه داشت. حسن و مهدی دو دوست صمیمی شدند که همه جا با هم بودند و بعدا در دوره دبیرستان با اضافه شدن دوستان دیگری به نامهای مصطفی مانیان، حسن شاهین و مرتضی حبیبی و سید حسن موسوی زاده جمعی شدند که روحیات و خاطرات مشترک مسیر زندگیشان را به هم گره زد..
زندگی حسن از نوجوانی با رنج و سختی همراه بود و دستهای کوچکش از همان ابتدا با کار آشنا شد و به خاطر کمک به خانواده و سهیم شدن در مخارج، در کنار تحصیل در کارگاه ریسندگی کار می کرد ولی در درسش نیز همیشه جزء شاگردان ممتاز به حساب می آمد.
دبیرستان فصل جدیدی از از زندگی حسن را رقم زد چرا که این دوران مصادف با وقوع حوادث و اتفاقات بزرگی در سرنوشت مردم ایران بود. حسن در رشته ریاضی فیزیک در دبیرستان حشمتی صائب (شهدای فعلی) درس می خواند و در این ر شته موفق به اخذ دیپلم ریاضی گردید. برای او اولین جرقه های روشنگری و مخالفت با رژیم شاه از کلاسهای اول و دوم دبیرستان شروع شد در آن زمان کم کم برخی از معلمان روشنفکر مسلمان ترس را کنار گذاشته و در مخالفت با حکومت در کلاس صحبت می کردند. بعضی از دانش آموزان هم کتابهای دکتر شریعتی و رساله امام خمینی را پنهانی به مدرسه می آوردند. کم کم دبیرستان محل پر جنب و جوشی برای خیزش انقلاب شد. در سال دوم دبیرستان دانش آموزان رشته ریاضی فیزیک از جمله حسن کتابخانه ای در کلاس درست کرده بودند که مورد تشویق اولیاء مدرسه قرار گرفته بود. کلاس درس ادبیات نیز با حضور دبیر خوش ذوقی به نام آقای نبوی بسیار جذاب شده بود بطوریکه قبل از آمدن معلم بچه ها روی تخته سیاه مطالب و شعر های زیادی می نوشتند و آقای نبوی هم پس از ورود به کلاس با گفتن به به و چه چه، یکی یکی آنها را بررسی و تفسیر می کرد تا اینکه روزی حسن شعری از سعدی روی تخته نوشت که گوشه و کنایه ای به حکومت شاه می زد، معلم پس از دیدن این شعر به ناگهان ترسید و رنگش قرمز شد و با عصبانیت گفت چه کسی این شعر را نوشته؟ هر کسی نوشته خودش بلند شود و... اما صدایی از کسی در نیامد، نویسنده هم که بشدت ترسیده بود سکوت کرده بود، آقای نبوی داد و بیدادش ادامه داشت ولی کسی حسن را لو نداد و بلاخره موضوع تمام شد. جالب این بود که در این دوران کلاسهای درس ریاضی بیشتر از بقیه دروس محل بحثهای سیاسی قرار می گرفت و دیبران ریاضی انقلابی تر از بقیه بودند. کم کم انقلاب از زیر پوست جامعه دانشگاهی، روشنفکران و روحانیت مبارز داشت بیرون می زد و دبیرستان صائب هم کانون قیام و انقلاب در همایونشهر می شد. اولین تظاهراتها در داخل دبیرستان و با تعطیل کردن کلاسها شروع شد، برای اولین بار دانش آموزان با شعار ملت ای ملت بپا خیزید ایران از شماست به صحن مدرسه ریختند و شروع به شعار های ضد حکومتی و اعلام مخالفت با رژیم کردند، کم کم تظاهرات همه روزه شد و مسئولین دبیرستان از نیروهای امنیتی برای کنترل اوضاع کمک می خواستند. در این میان سربازان مسلح چندین بار به مدرسه یورش بردند ولی دانش آموزان از صحنه فرار می کردند تا اینکه یکروز بچه ها تصمیم گرفتند از دبیرستان به سمت هنرستان صنعتی رفته و در آنجا به اتفاق هنرجویان هنرستان دست به تظاهرات بزنند با تجمع دانش آموزان در آن مکان نیروهای امنیتی سرتاپا مسلح به هنرستان ریختند و تعدادی از دانش آموزان را دستگیر و با خود بردند اما روزهای بعد هم تظاهرات و تعطیلی کلاسها ادامه یافت. کم کم با گسترش انقلاب و حضور مردم شور انقلابی همه جا را فرا گرفت، تظاهرات خیابانی گسترده شد و حکومت شاهنشاهی به روزهای پایانی خود نزدیک شد در این میان حسن هم یکی از دانش آموزان فعال در این وقایع بود، او در تظاهرات شرکت می کرد و اعلامیه های امام خمینی را پخش می کرد تا آنکه انقلاب اسلامی به پیروزی رسید. او پس از پیروزی نیز تلاش زیادی برای حفظ دستاوردهای انقلاب داشت و پیوسته در اندیشه خدمت به اسلام، انقلاب و مردم بود.
حسن فردی مهربان و با گذشت بود و ایمان، صفای باطنی و گفتار توام با صداقتش همه را مجذوب می کرد. طبع شعر داشت و شیرین زبان بود و سعی می کرد نکات اخلاقی و اجتماعی را با زبان شعر به اطرافیانش بیان کند . او در یکی از شعرهایش می گوید:
در قفس ماندم و سالی شد و ماهی هم چند / موسم ناله چندی بود و آهی چند
نه عجب گر شودم کاهش جان روز افزون / که چو من خون خوردم رنج روانکاهی چند
نرسیم و نرسیدیم به آن برج بلند / از فرو مایهگی و همت کوتاهی چند
بسم از صحبت یاران دغل پیشه (حسن) / من و رندی و حریفی و دل آگاهی چند
دوستش مهدی این چنین می گوید: « همکلاس بودیم، دوست صمیمی شدیم و دوستی ما همیشه ادامه داشت، حسن خیلی با صفا بود.، ما احساس برادری داشتیم و رفیق بودیم، صبح ها به درب خانه ما می آمد و با هم به مدرسه می رفتیم، مادرم خیلی او را دوست داشت، بعضی اوقات با دوچرخه به کتابخانه کودک در خیابان شهرداری می رفتیم چرا که هر دو خیلی کتاب و مطالعه را دوست داشتیم، دوران راهنمایی تمام شد و در دبیرستان هر دو رشته ریاضی فیزیک را انتخاب کردیم حسن عضوی از خانواده ما بود، مادرم مثل مادر او بود و مادر او مثل مادر من، گاهی ناهار یا شام را با هم می خوردیم و در مسائل سیاسی هم همفکر بودیم. حسن طبع شعر داشت و شعرهای عرفانی و زیبایی می گفت، در دوران دبیرستان آقای مصطفی مانیان هم به جمع ما اضافه شد و سه تایی با هم خیلی رفیق شدیم، چند نفر دیگر از همکلاسها از جمله حسن شاهین و مرتضی حبیبی و سید حسن موسوی زاده هم به جمع ما اضافه شدند، با هم به کوه می رفتیم و درس می خواندیم، در فعالیت های انقلابی و پخش اعلامیه های حضرت امام نیز شرکت داشتیم، دیپلم را با هم گرفتیم، بعد از انقلاب من به کمیته انقلاب رفتم و سپس عضو سپاه پاسداران شدم ولی چون حسن پسر ارشد و یاور پدر بود، تابستان ها در کارخانه سنگ یا کارخانه پشم ریسی کار می کرد تا به مخارج خانواده کمک کند لذا بعد از دیپلم هم به کار مشغول شد اما بسیار ابراز تمایل می کرد که به سپاه بیاید اما من به خاطر موقعیتش سعی می کردم او را قانع کنم که به کار خود ادامه دهد نمی خواستم در شرایط خاص انقلاب و خطرات پیش رو خدای نکرده خانواده اش دچار گرفتاری شوند چرا که او موجب دلخوشی مادر بود و خانواده از هر لحاظ به حضورش احتیاج داشتند.
روز 30 شهریور 1359 من یک هفته از سپاه مرخصی گرفتم تا به همراه حسن راهی مشهد شویم بلیط اتوبوس هم گرفتیم که ناگهان رادیو خبر حمله عراق به فرودگاهای کشور را اعلام کرد و جنگ شروع شد، با هم مشورت کردیم که آیا در این موقعیت به مشهد برویم یا نه، اوضاع به هم خورده بود اما چون فکر نمی کردیم قضیه خیلی جدی باشد بلاخره راهی شدیم، در مسیر راه متوجه شدیم که اشتباه کرده ایم چرا که همه جا وضعیت اضطراری بود، یک روز در مشهد بودیم و رفتیم زیارت امام رضا (ع)، آنجا هم اوضاع به هم ریخته بود تصمیم گرفتیم سریع برگردیم اما اتوبوس نبود، رفتیم با قطار بیاییم دیدیم جمعیت زیادی در صف ایستاده اند، ناگهان صدا زدند فقط نظامی ها بیایند بلیط بگیرند، من که سپاهی بودم گفتم ما نظامی هستیم و با نشان دادن کارت شناسایی دو تا بلیط گرفتم و به خانه برگشتیم. مدتی بعد من به جبهه رفتم و اسفند 1359 مجروح شدم پس از آن حسن می خواست یا به سپاه بیاید و یا داوطلبانه به سربازی برود، من و دوستان به او پیشنهاد دادیم ارتش را انتخاب کند، امید داشتیم خطرش کمتر باشد، نگران خانواده اش بودیم چرا که او محور زندگی آنها بود و فقدانش مشکلات بزرگی به همراه داشت. حسن دوره آموزشی را در پایگاه هوایی مهر آباد تهران گذراند و سپس مامور خدمت در پایگاه بهبهان ارتش به عنوان خدمه توپ 23 میلیمتری ضد هوایی گردید ولی از آنجایی که روح خدا جو و بلندش نمی توانست با نشستن پشت یک توپ آرام بگیرد با مراجعه به افسران مافوق خود تقاضای رفتن به جبهه را نمود این تقاضا ابتدا با مخالفت فرماندهان پایگاه مواجه شد ولی حسن ناامید نشد و با مراجعه های مکرر و التماس و چندین دفعه گریه در مقابل افسران پایگاه، بلاخره درتاریخ 28/12/1360 موفق به گرفتن ماموریت از نیروی هوایی به بسیج سپاه بهبهان گردید. با رفتن حسن به جبهه بعد دیگری از شخصیت بزرگ و عرفانی نهفته او برای خانواده و دوستانش روشن شد، او در دو عملیات فتح المبین (نبرد شوش) و بیت المقدس به عنوان آرپی جی زن شرکت کرد و طی این مدت در نامه هایی که برای خانواده و دوستانش می نوشت همواره جبهه را محل یافتن خدا و ایمان معرفی می کرد. در این فاصله حسن یکبار به مرخصی آمد و چند روزی کنار خانواده و دوستان بود ولی هر لحظه روح بلندش جهت بازگشت به جبهه و عروج به پیشگاه خداوند پر می زد، روز بازگشت تا درب اتوبوس بدرقه اش کردم و با بوسه ای به خدا سپردمش، این آخرین دیدار بود چرا که گل وجودش در ساعت 5/3 صبح دهم اردیبهشت 1361 در اولین روز عملیات بیت المقدس در کربلای خرمشهر پرپر گردید و به لقاء الهی رسید.
چند روز بعد در سپاه بودم، تعدادی شهید آوردند، آقا مصطفی روی تابوتها را خواند و با اضطراب گفت مهدی «حسن، حسن شهید شده!» آن قدر شهادت ایشان دور از ذهنم بود که متوجه نمی شدم، چه کسی را می گوید.گفتم: «کی؟!» گفت: «حسن خودمان! حسن شاهمرادی!» باورم نمی شد، انتظار خبر شهادت ایشان را نداشتم سرگیجه گرفتم و اضطراب در ذهنم موج می زد، خدایا چطور این خبر را به مادرش بدهیم.
به روي دست مي بردم، اگر چه جسم پاكت را / ولي باور نمي كردم، وداع دردناكت را
نگاهش! خيره بر در بود و من با شوق مي بردم / براي مادر پيرت، لباس چاك چاكت را
كنار قاب عكست تا سحر چون ابر باريدم / همان عكسي كه مي بستي براي جبهه ساكت را
تحمل شهادت حسن برای خانواده بسیار سخت و سنگین بود، پدر پیر از یک سو گریه می کرد برادران کوچکش پریشان بودند و از همه مهمتر مادر که دیگر قرار نداشت، خدا می داند این مادر پس از شهادت فرزندش چقدر اشک ریخت. در روزهای اول، من و مصطفی هر شب باید می رفتیم منزلشان تا کمی قرار گیرند ولی حتی در طول سال های بعد هم هیچ وقت مادر دلش آرام نشد و رنج زیادی تحمل نمود. همیشه سر قبر شهیدش می نشست و می نالید تا آنکه یک روز بر سر مزار از شدت گریه فشارش بالا رفت و حالش به هم خورد و در راه بیمارستان در فراق فرزند دلبند جان به جان آفرین تسلیم کرد..
حسن یک نمونه از جوانان ایثارگر این جامعه بود که علی رغم استعداد فوق العاده و هوش سرشار، همه تعلقات دنیوی را رها کرد تا دین خود را به اسلام عزیز، مردم و میهن ادا کند و چنین است که نام بزرگ او و همرزمانش همواره قهرمانانه بر تارک این سرزمین می درخشد.
حسن صدای خوبی هم داشت و گاهی این شعر حافظ را با صوتی خوش می خواند:
سمن بویان غبار غم چو بنشینند بنشانند / پری رویان قرار از دل چو بستیزند بستانند
به فتراک جفا دلها چو بربندند بربندند / ز زلف عنبرین جانها چو بگشایند بفشانند
به عمری یک نفس با ما چو بنشینند برخیزند / نهال شوق در خاطر چو برخیزند بنشانند
سرشک گوشه گیران را چو دریابند در یابند / رخ مهر از سحرخیزان نگردانند اگر دانند
ز چشمم لعل رمانی چو میخندند میبارند / ز رویم راز پنهانی چو میبینند میخوانند
دوای درد عاشق را کسی کو سهل پندارد / ز فکر آنان که در تدبیر درمانند درمانند
چو منصور از مراد آنان که بردارند بر دارند / بدین درگاه حافظ را چو میخوانند میرانند
در این حضرت چو مشتاقان نیاز آرند ناز آرند / که با این درد اگر دربند درمانند درمانند.»
دوست دیگری اینگونه حکایت می کند: « حسن شاه مرادی پدری افتاده داشت که از نظر اقتصادی موقعیت خوبی نداشتند و در یک خانه کوچک 40 متری زندگی می کردند، حسن متدین و وارسته بود، درسش هم خیلی خوب و اهل مطالعه بود. من میدیدم با افراد ضد انقلاب و کسانی که انقلاب را قبول نداشتند، بحث و گفتگو میکرد و تا توجیحشان نمیکرد آنها را رها نمی کرد. حسن در کتابخانه مسجد فعالیت میکرد و ضمن این که درس میخواند کار هم میکرد، مدتی نانوایی میکرد و مدتی هم در کارخانه ریسندگی و بافندگی کار میکرد. بعد هم برای خدمت به سربازی رفت. او گفت: « من میروم خدمتم را انجام میدهم و بعد از خدمت عضو سپاه می شوم.»
شهید در آینه کلام
پدر و مادر گرامی با توجه به اینکه ما دائما در حرکت می باشیم نمی توانم آدرس صحیحی به شما بدهم تا شما هم نامه بنویسید و نامه ها فقط یکطرفه و از جانب من است. به هر حال امید وارم هر کجا هستید از نعمت سلامتی که بزرگترین نعمت خداوند است برخوردار باشید و بدانید که هرچه در زندگی نصیبتان می شود نعمت خداوند است چه غم باشد و چه شادی مخصوصا اگر دوری فرزند یا غم از دست دادن فرزند باشد آنهم در راه اسلام نعمتی است که خداوند به هر کس عطا نمی کند. در میان داستانهایی که از پیامبران نقل می کنند داستان حضرت ایوب و صبرش داستان عجیب و جالبی است ایوب پیامبر خدا بود و صاحب زمینهای آباد و حکومت بر سرزمینهای آباد و سرسبز و بسیاری اموال، خدا خواست اورا بیازماید ابتدا آفتی در مزارع او افتاد و همه محصولش از دست رفت گفت شکرا لله یعنی شکر خدارا ، هر روز نعمتی را از دست می داد تا این که خبر آوردند دوازده فرزندت براثر ریزش سقف جان خود را از دست داده اند باز شکر خدا را کرد، کارش بجایی رسید که بدنش شروع به کرم خوردگی و فاسد شدن کرد و همسرش را هم از دست داد باز صبر پیشه کرد و از کوره امتحان الهی سرافراز بیرون آمد. اینها را برای این می گویم که مبادا نگران من باشید و نا سپاسی خدا را کنید و هر وقت این احساس به شما دست داد ياد ابراهيم (ع) بيفتيدكه مي خواست فرزندش اسماعيل (ع) را در راه خدا به دست خود قربانى كند. ولى من مي دانم كه چون سعیمان بر اين است كه اسلام را يارى كنيم خداوند صبر را بر قلوب مادرانمان حكم فرما مي كند.
پدر و مادر گرامی سلام مرا از جمع برادران جان بر کف سپاه اسلام بپذیرید سپاهیانی که در نبرد با خصم کافر چون شیر می غرند ودر دعا های توسلشان و در راز و نیاز هایشان آنچنان در مقابل خداوند خاشعانه می گریند که لرزه بر اندام انسان می اندازند. بدانید که شهادت و یا زخمی شدن سعادتی است که فقط نصیب بندگان خالص خداوند می شود..
معجزه هایی که حسن در جبهه دید:
«از معجزه هایی که اینجا رخ می دهد و خدا را می توان به چشم دل دید: چند وقت پیش رزمندگان در یک مسجد مشغول نماز می شوند و چون اطراف مسجد را با توپ می کوبیده اند امام جماعت نماز را با عجله تمام می کند و هنوز رزمندگان ما از مسجد دور نشده بودند که یک گلوله وسط مسجد می افتد و منفجر می شود.
همین دو سه روز پیش همسنگران من، بیرون سنگر مشغول خوردن چای بودند که یک خمپاره در دو متری آن ها به زمین افتاد اما از قدرت الهی در خاک فررفت و منفجر نشد، در صورتی که اگر منفجر شده بود، شش نفر تکه تکه شده بودند. همان روز یک آرپی جی زیر سنگر ما به زمین خود و منفجر نشد در صورتی که اگر منفجر شده بود من و همسنگرم شهید شده بودیم.