پنج شنبه, 23 اسفند 1403 Thursday 13 March 2025 00:00

دانشنامه شهرستان خمینی شهر

پدر در حالی که لباس هایش را می‏پوشید، رو کرد به مادر و گفت:
- دیشب امیرآقا را تو مسجد دیدم، ازم خواست برم مزرعه.
- مزرعه امیرآقا چه خبره؟
- بادام تکونی داره، دست تنهاست.
- قبول کردی بهش کمک کنی؟
- اولش می‏خواسم قبول نکنم ولی روم نشد.
- کار که عار نداره، بادوم تکونیم یه نوع کاره، این روزام که کار و کاسبیت خوابیده و دراومدی نداری.
- آره خودم همین فکرا کردم. برا همین قبول کردم.
- راسی تا اونجا می‏ریری یه پشته چوبم بیار فردا می‏خوام نون بپزم.
- باشه یه پشته می‏زارم رو خر امیرآقا بندازه در خونه.
من که تا حالا مزرعه و بادام تکانی به عمرم ندیده بودم به سرعت کفش هایم را پایم کردم تا با پدر به مزرعه بروم. بابا داشت سوار دوچرخه‏اش می‏شد، پشت سرش دویدم و گفتم بابا، بابا منم میام مزرعه.
- قول میدی تو مزرعه شیطونی نکنی؟
- قول میدم.
- پس برو به ننه بگو و بیا.
دم درب خانه بلند گفتم: ننه من با بابا رفتم مزرعه و بدون اینکه منتظر جواب مادر بشوم به دنبال بابا دویدم. تو مسیر به چند گله گوسفند و گاو بر خوردیم هربار مجبور شدیم از دوچرخه پایین بیایم و راهی برای عبور از بین آنها پیدا کنیم. کوچه‏های آبادی را که پشت سر گذاشتیم کم‏کم باغها پیدا شد. حواسم به درختهایی بود که از دیوار باغها آویزان بود که بابا گفت: خب اینم دروازه.
- دروازه چیه؟
- در آبادی اینجاست.
- به چه درد میخوره؟
- هیچی هر وقت باد میاد میبندند تا باد تو آبادی نیاد.
من که با شوخی‏های بابا آشنا بودم دو باره سوالم را تکرار کردم و او جواب داد اینجا جاییه که جلوغریبه‏هایی را که به آبادی میایند می‏گیرند. تا ببینند کیه و با کی کار داره، شبا هم درش را میبندد تا دزد‏ها تو آبادی نیاند. بعد از دروازه از چند کوچه باغ رد شدیم تا به کهریزها رسیدیم. بابا گفت:
- پنج تا دهنه کهریز بشمار تا به مزرعه برسیم.
به کهریز پنجمی‏ که رسیدیم گفتم بابا این پنجمیه.
- بپر پایین رسیدیم.
از دوچرخه که پایین پریدم چند تا کبوتر از دهانه کهریز بیرون آمدند و پرواز کردند. بابا گفت
- به اینا می‏گند کفتر چاهی. مزرعه امیرآقا هم همینجاست.
- پس در و دیوار نداره
- نه دور تا دورش درخت سنجده
- امیر آقا کوجاست؟
- مزرعه بزرگه، یا تو کوشکیه یا داره بادوم می‏تکونه.
از چند ردیف درختهای بادام گذشتیم. به کوشکی که نزدیک شدیم پرنده‏ای که در آن نزدیکی نشسته بود پرواز کرد. کوچکتر از کبوتر بود و شکل عجیبی داشت انگار چیزی روی سرش بود. دنبالش دویدم تا بگیرمش تو یک چشم بهم زدن ناپدید شد.
- بابا این چی بود؟
- شانه به سر
کمی ‏جلوتر قل قل کتری که روی آتش گذاشته شده بود، نظرم را جلب کرد. امیرآقا تو کوشکی نبود. صدای برخورد چوب به شاخه‏ های درخت به گوش می‏رسید به طرف صدا رفتیم، امیرآقا بود:
- سلام امیرآقا خسته نباشی.
- سلام مش رضا در مونده نباشی.
- چند روزه داری بادوم می‏تکونی؟
- یه هفته.
- خدا برکت بده.
- مش رضا تنهایی؟
- نه با پسرم اومدم می‏خواست ببینه مزرعه چیطوریه.
- چند تا بادوم براش بشکن قوتش بیاد و بسم‏ اله بگو مشغول کار شو، دیگه امروز کار باید تموم بشه.
امیرآقا و پدر بقچه‏ها را زیر درخت ها پهن میکردند و دو تایی با چوب به جان شاخه درخت‏ها می‏افتادند تا بادام‏ها جدا شده و توی بقچه بریزند. منهم بادام‏هایی را که توی بقچه نریخته بودند جمع می‏کردم و داخل بقچه می‏ریختم. بادام‏ های یک درخت که تمام می‏شد، شاخ برگها و پوسته‏ ها را از تو بقچه جدا می‏گردند و بقیه را توی تاچه می‏ریختند. بعد هم سراغ یک درخت دیگر می‏رفتند. سه تا درخت تمام شد.
- مش‏رضا بریم ناشتا کونیم تا من چایی را دم می‏کونم بقچه نون و پنیر را از کوشکی بیار
صبحانه که تمام شد تنگی آب را برداشتیم و رفتیم تا بقیه بادام‏ها را بتکانیم. چند بار تصمیم گرفتم تعداد درختهای بادام را که می‏تکانیم بشمارم، اما هربار حسابش از دستم در رفت. نزدیک ظهر بود که امیرآقا بقچه را زیر آخرین درخت پهن کرد و گفت اینم سهم امام حسین(ع). باید بادامای اونا جدا بگذاریم نکنه با بقیه قاطی بشه مشغول ذمه بشم.
رو کردم به بابا و پرسیدم سهم امام حسین چیه؟ بابا چوب زدن به درخت را قطع کرد و گفت: امیرآقا نذر داره هر سال روز عاشورا سر گذرشون به عزادارها چند تا مغز بادوم بده، برا همین بادوما چند تا درختا برا عزادارا جدا می‏کونه. امیرآقا لبخندی به من زد و گفت امسال توهم برو تو دسته سینه زنی تا بهت بادوم بدم، بعد به ساعت پرشالش نگاهی کرد و گفت ظهر شد حالا بریم تو کوشکی و آبدوغ خیار درس کونیم.

inner