پدر در حالی که لباس هایش را میپوشید، رو کرد به مادر و گفت:
- دیشب امیرآقا را تو مسجد دیدم، ازم خواست برم مزرعه.
- مزرعه امیرآقا چه خبره؟
- بادام تکونی داره، دست تنهاست.
- قبول کردی بهش کمک کنی؟
- اولش میخواسم قبول نکنم ولی روم نشد.
- کار که عار نداره، بادوم تکونیم یه نوع کاره، این روزام که کار و کاسبیت خوابیده و دراومدی نداری.
- آره خودم همین فکرا کردم. برا همین قبول کردم.
- راسی تا اونجا میریری یه پشته چوبم بیار فردا میخوام نون بپزم.
- باشه یه پشته میزارم رو خر امیرآقا بندازه در خونه.
من که تا حالا مزرعه و بادام تکانی به عمرم ندیده بودم به سرعت کفش هایم را پایم کردم تا با پدر به مزرعه بروم. بابا داشت سوار دوچرخهاش میشد، پشت سرش دویدم و گفتم بابا، بابا منم میام مزرعه.
- قول میدی تو مزرعه شیطونی نکنی؟
- قول میدم.
- پس برو به ننه بگو و بیا.
دم درب خانه بلند گفتم: ننه من با بابا رفتم مزرعه و بدون اینکه منتظر جواب مادر بشوم به دنبال بابا دویدم. تو مسیر به چند گله گوسفند و گاو بر خوردیم هربار مجبور شدیم از دوچرخه پایین بیایم و راهی برای عبور از بین آنها پیدا کنیم. کوچههای آبادی را که پشت سر گذاشتیم کمکم باغها پیدا شد. حواسم به درختهایی بود که از دیوار باغها آویزان بود که بابا گفت: خب اینم دروازه.
- دروازه چیه؟
- در آبادی اینجاست.
- به چه درد میخوره؟
- هیچی هر وقت باد میاد میبندند تا باد تو آبادی نیاد.
من که با شوخیهای بابا آشنا بودم دو باره سوالم را تکرار کردم و او جواب داد اینجا جاییه که جلوغریبههایی را که به آبادی میایند میگیرند. تا ببینند کیه و با کی کار داره، شبا هم درش را میبندد تا دزدها تو آبادی نیاند. بعد از دروازه از چند کوچه باغ رد شدیم تا به کهریزها رسیدیم. بابا گفت:
- پنج تا دهنه کهریز بشمار تا به مزرعه برسیم.
به کهریز پنجمی که رسیدیم گفتم بابا این پنجمیه.
- بپر پایین رسیدیم.
از دوچرخه که پایین پریدم چند تا کبوتر از دهانه کهریز بیرون آمدند و پرواز کردند. بابا گفت
- به اینا میگند کفتر چاهی. مزرعه امیرآقا هم همینجاست.
- پس در و دیوار نداره
- نه دور تا دورش درخت سنجده
- امیر آقا کوجاست؟
- مزرعه بزرگه، یا تو کوشکیه یا داره بادوم میتکونه.
از چند ردیف درختهای بادام گذشتیم. به کوشکی که نزدیک شدیم پرندهای که در آن نزدیکی نشسته بود پرواز کرد. کوچکتر از کبوتر بود و شکل عجیبی داشت انگار چیزی روی سرش بود. دنبالش دویدم تا بگیرمش تو یک چشم بهم زدن ناپدید شد.
- بابا این چی بود؟
- شانه به سر
کمی جلوتر قل قل کتری که روی آتش گذاشته شده بود، نظرم را جلب کرد. امیرآقا تو کوشکی نبود. صدای برخورد چوب به شاخه های درخت به گوش میرسید به طرف صدا رفتیم، امیرآقا بود:
- سلام امیرآقا خسته نباشی.
- سلام مش رضا در مونده نباشی.
- چند روزه داری بادوم میتکونی؟
- یه هفته.
- خدا برکت بده.
- مش رضا تنهایی؟
- نه با پسرم اومدم میخواست ببینه مزرعه چیطوریه.
- چند تا بادوم براش بشکن قوتش بیاد و بسم اله بگو مشغول کار شو، دیگه امروز کار باید تموم بشه.
امیرآقا و پدر بقچهها را زیر درخت ها پهن میکردند و دو تایی با چوب به جان شاخه درختها میافتادند تا بادامها جدا شده و توی بقچه بریزند. منهم بادامهایی را که توی بقچه نریخته بودند جمع میکردم و داخل بقچه میریختم. بادام های یک درخت که تمام میشد، شاخ برگها و پوسته ها را از تو بقچه جدا میگردند و بقیه را توی تاچه میریختند. بعد هم سراغ یک درخت دیگر میرفتند. سه تا درخت تمام شد.
- مشرضا بریم ناشتا کونیم تا من چایی را دم میکونم بقچه نون و پنیر را از کوشکی بیار
صبحانه که تمام شد تنگی آب را برداشتیم و رفتیم تا بقیه بادامها را بتکانیم. چند بار تصمیم گرفتم تعداد درختهای بادام را که میتکانیم بشمارم، اما هربار حسابش از دستم در رفت. نزدیک ظهر بود که امیرآقا بقچه را زیر آخرین درخت پهن کرد و گفت اینم سهم امام حسین(ع). باید بادامای اونا جدا بگذاریم نکنه با بقیه قاطی بشه مشغول ذمه بشم.
رو کردم به بابا و پرسیدم سهم امام حسین چیه؟ بابا چوب زدن به درخت را قطع کرد و گفت: امیرآقا نذر داره هر سال روز عاشورا سر گذرشون به عزادارها چند تا مغز بادوم بده، برا همین بادوما چند تا درختا برا عزادارا جدا میکونه. امیرآقا لبخندی به من زد و گفت امسال توهم برو تو دسته سینه زنی تا بهت بادوم بدم، بعد به ساعت پرشالش نگاهی کرد و گفت ظهر شد حالا بریم تو کوشکی و آبدوغ خیار درس کونیم.