پنج شنبه, 23 اسفند 1403 Thursday 13 March 2025 00:00

دانشنامه شهرستان خمینی شهر


هوا داشت تاريک ‏‏می‏شد، شازده شيشه روي چراغ لامپا را برداشت تا آن را روشن کند. بکوبِ در خانه چند بار به صدا درآمد. صدا نشان ‏میداد مرد پشت در است.
-کاظم! کاظم! ببين کيه
کاظم چراغ مرکبي را از لب ايوان برداشت و رفت پشت در
-کيه؟ کيه؟
-منم جعفر، غريبه نيس
کاظم کلون در را باز کرد و وارد هشتي شد. شازده نگران از اينکه چه کسي اين موقع شب با شوهرش کار دارد چارقدش را روي سرش انداخت و رفت پشت در. صداها خيلي واضح نبود فقط معلوم بود درباره موضوعي صحبت ‏می‏‏کنند که نمی‏‏خواهند کسي از آن مطلع شود. صداي زنگوله هاي حيوانات تو طويله مانع از شنيدن درست حرف ها ‏می‏‏شد. شازده فقط متوجه شد که مردها راجع به محرم و عزاداري و امنيه ها حرف ‏می‏‏زنند. کمی پشت در خانه ايستاد و بعد راهي مطبخ شد. کماجدان را از روي آتش برداشت. کتري را روي کلک گذاشت تا آب جوش بيايد. به حياط برگشت. کاظم لنگه هاي در خانه را بست و در را کلون کرد.
- مرد چه خبر؟ کي بود اين موقع شب؟
- هيچي!
- هيچي که نمی‏‏شه! انگار چند نفر بودن چي کار داشتن؟
- پشم گوسفنداشونا چيده بودن ‏میخواسن بفروشن
- شومي اومدن پشم بفروشن، پس پشماشون کو؟!
- فردا ميارن
-اينا يه کاري ديگه داشتن راسشا بگو
-همه چيزا که تو نبايد بدوني.
-چرا نبايد بدونم؟
-دست بردار زن، کلافه شدم، بزرگترا محل بودن. درباره عزاداري محرم حرف ‏میزدن.
-يا ابا عبدالله الحسين (ع) خب مثل هر سال روزاي تاسوعا و عاشورا شيرگاوا را ‏می‏‏ديم سرگذر، به کبري هم گفتم به موقع بياد سه من آرد نون نذري بپزه.
کاظم کماجدان را از دست زنش گرفت و به طرف اطاق سه دري راه افتاد و شازده به دنبالش.
-زن! بحث اين حرفا نيس امنيه‏ها‏ به سردسته‏ها‏ي عزاداري گفتن امسال حق راه اندازي دسته و عزاداري ندارن قدغن شده حالا اونا تو فکرن يه جوري قاچاقي عزاداري کنن.
-مگه عزاداري جرمه که قاچاقي عزاداري کنن؟!
-ظلمه ديگه دستور شاهه.
-خدا ريشه ظلما بخشکونه.
-حالا بيا بريم شاما ورکن بخوريم.
کاظم قابلمه را گوشه اطاق گذاشت، عرقچين را از سرش برداشت و قبايش را برد توي صندوقخانه آويزان کرد. شال دور کمرش را که باز کرد شازده مجمعه را وسط اطاق گذاشته بود. دو تا کاسه مسي را از روي گنجه و يک نان از توگنجه برداشت و گذاشت داخل مجمعه.
-خب حالا دستگاه امام حسين(ع) امسال تعطيل ‏میشه؟
-گفتم که، ‏میخوان قاچاقي عزاداري کنن
-اون وقت سراغ تو برا چي‏چي اومده بودن؟
-‏میخواسن اجازه بگيرن تو پيوند صحرا دهشنده عزاداري کنن
-شما چي‏چي گفتي؟
-هيچي قبول کردم، اونا شب عاشورا تو پيوند شمع روشن ‏میکنن و بي سر و صدا عزا داري ‏می‏‏شه. يه وقت به کسي چيزي نگي به گوش امنيه‏ها‏ برسه.

inner