رحمان محکم افسار الاغش را در دست گرفت و با عجله و ترس از صحرا راهی آبادی شد. به خانه که رسید، پشته چوب را از روی پالون خرش پایین انداخت و گوشه باربند گذاشت. پالون خر را برداشت و افسارش را به میخ طویله بست. به خانه رفت از گنجه تکه نانی برداشت و هراسان به مادرش گفت: من رفتم تو مطبخ قایم بشم.
- نکنه دسته گلی به آب دادی؟
- نه از صبح تا حالا تو صحرا حرف از آدم دوسره میزنن.
- چی میگند؟
- میگند دیشب تو خونه جعفر خالق بوده مردم از سر و صداها بیدار شدن و آدم دوسره پا به فرار گذاشته.
- خب حالا چرا تو هراسونی؟
- آخه همه میگن از وقتی سر و کله آدم دوسره پیدا شده شبا یه جایی قایم میشن. یکی میره تو چاه، یکی تو کادون یکی زیر پالون. قدمعلی عمه میگفت دیشب تو تاپو پنهون شده.
- بیخودی ترس تو دلت راه نده، چند وقته نقل این حرفاس. کسی هم اونا تا حالا با چشا خودش ندیده، از این و اون نقل میکنن.
- یعنی همه دروغ میگن؟
- ننه صاف و ساده نباش همه این حرفا زیر سر حرومیاس3 هر روز یه چیزی در میارن و بعد یک کلاغ چل کلاغ میشه.
-یعنی قربون از خودش درآورده میگفت دیشب تو تاریکی جلوش سبز شده یه هیکلی داشته که نگو؟
- گیرم آدم دوسره هست خونه ما که چند تا در پشت سر هم داره، در اولی را که کلون کونیم و در هشتی را ببندیم کی دیگه میتونه بیاد تو خونه هان؟
-آخه نقل اینه که اون از در که نمیاد همینجور که دوتا سر داره بقیه کاراشم به آدما نرفته.
-اینا همش حرفه میخواند ترس تو دل مردم بندازند، حالا چه نقشهای دارن خدا میدونه.
-حالا هرچی راست یا دروغ، من که میرم تو مطبخ میخوابم بهتر از اینه که بدنم بلرزه.
رحمان نان و پنیر را برداشت و به سمت مطبخ رفت.
..................
یک هفته بود که کسی جرات نمیکرد سر کشت و کار خود برود اکثر مردم خانهنشین شده بودند و از ترس بیرون نمی آمدند. وضع بدی بود. کدخدای محل باید کاری میکرد. با چند نفر از بزرگترها مشورت کرد و قرار شد جارچی مردم را خبر کند تا صبح جمعه سرگذر روبروی مسجد محل جمع شوند. صبح جمعه جارچی تویی کوچه ها راه افتاد:
-آهای مردم به حکم کدخدا مردا محل بیاند روبروی مسجد آهای، آهای.
مردم یکی یکی از خانه ها بیرون آمدند تا راهی گذر شوند. جارچی به باغچه کمال که رسید بکوی خانه سلطان را زد و گفت: پهلوون تو که تو قشون ظله سلطون4 بودی چرا آفتابی نمیشی؟
سلطان که این طعنه جارچی را شنید کلون درب خانه اش را باز کرد. همزمان غلام هم جرات کرد و از خانه بیرون آمد و از سلطان پرسید: چه خبر شده یعنی کدخدا با ما چیکار داره؟
- معلومه مامورا حاکم اومدن مالیات بگیرن.
- مزاح میکنی حالا که فصل مالیات نیس.
- وقتی کیسه خالی بشه دیگه فصل سرشون نمیشه. تا غلام رفت متوجه دست انداختنش بشود به درب مسجد رسیدند. پیرمردها روی سکوهای دکانها نشسته بودند و جوانترها گوشه و کنار پرسه میزدند. چیزی نگذشت که کدخدا روی سکوی درب مسجد رفت و گفت: گشتم سی و سه دره / ندیم آدم دو سره.
همهمه بالا گرفت. جارچی گفت: بر جمال محمد صلوات. جمعیت با صدای بلند صلوات فرستادند و بعد ساکت شدند. کدخدا ادامه داد: چند وقته چو انداختن یه موجود پیدا شده که دو تا سر و هیکل درشتی داره، توخونهها مردم میره جلو مردم را تو راها میگیره و اِله و بله، از هرکی میپرسی تو دیدشی میگه نه اما فلانی دیده از فلانی که میپرسی اونم همین جوابا میده. با همه این نقلا چند تا تفنگچی فرستادم تا دور و بر آبادی گشتند، چیزی ندیدن هرجا رفتن واله چیزی پیدا نکردن، دشتبونا5 را صدا زدم صحراها و باغا را یکی یکی گشتن چیزی ندیدن، برا همینه که میگم: گشتیم سی و سه دره / ندیم آدم دو سره. مردم آگاه باشید که از خدا بی خبرا این هو را انداختند و شما هم باور کردید، نشستید گوشه خونه، زندگی و کشت و کارتونا ول کردید که چی بشه، فکر نمیکنید سال دیگه محصول ندارید از گشنگی تلف میشید اون وقت مثل قحطی دوره آدم خوری میشه همین حالا هم هیزم و چوب ندارید چند روزه نون نپختید، هان چرا لالمونی گرفتید جواب بدید. میخوام ببینم از میان این جمع کسی تا حالا آدم دوسره را دیده؟ خب اگه کسی دیده بیاد تعریف کنه چه شکلیه اینکه فلانی دیده که نشد حرف. خلاصه اینا همش حرفه گوشتون بهش بدهکار نباشه برید سرکار و زندگی حالا محض احتیاط یاور و حسن سبیل را وا میدارم. چند شب کشیک بدن.
حرفا کدخدا موسول که تمام شد چارچی داد زد: بر محمد و آل محمد صلوات.
چیزی نگذشت که مردم یکییکی محل را ترک کردند. رستم که خانه اش نزدک مسجد بود درب طویله اش را باز کرد، الاغش را بیرون آورد و پسرهایش را صدا زد تا راهی صحرا شوند.
پی نوشت
1-پشته: دسته چوب که روی هم گذاشته و با طنابی میبستند.
2-تاپو: سازهای گلی که در آن گندم و حبوبات انبار میکردند.
3-حرومی: منظور دزدها و راهزنان هستند.
4-ظل السلطان: مسعود میرزا (اصفهان۱۲۹۷ - ۱۲۲۸ تبریز) ملقب به ظلالسلطان شاهزاده قاجار و بزرگترین فرزند ناصرالدین شاه، حاکم اصفهان، او برای نشان دادن قدرت خود کارهای منفی زیادی انجام داد که تخریب کاخهای صفوی همچون کاخ هفتدست و کوشک آیینهخانه، عمارت نمکدان و... از جمله آنهاست.
5-دشتبان: فرد نگهبان صحرا.